همینجوری که عید شروع شده بودو داشتیم به خیال خودمون خوش میگذروندیم پنجم عید تصمیم گرفتیم بریم شمال.غروب وسایل جمع کردیم خاله ام خونه ما بود،من پیشنهاد مامانو گوش کردم اول رفتیم پل طبیعتو دیدیم بعد از اونجا رفتیم خونه بابا علی فردا صبح که ششم عید بود کلا وقت گذاشتیم واسه خرید ی سری از لباسایی که لازم بود ولی به خاطر کمبود وقت بابا شب عید انجام نشده بودن تا غروب طی دو مرحله خرید اومدیم خونه و شبو دورهم بودیم در حال برنامه ریزی حرکت به سمت شمال بودیم، صحبتای آخر در مورد ساعت حرکت و قرار گذاشتن با مرتضی عمه سر سفره شام تموم که شد ،بابا علی از من پرسید کی بود زنگ زد منم با ی توضیح مختصر جریانو گفتم شروع به غذا خوردن که کردیم اون اتفاق...